شبی بود که خواب به چشمانم نمیآمد و آسمان تنها همدم من بود. دلکنده و بیقرار، هر چه تلاش میکردم تا در آغوش خواب بروم، نشد. چشمهایم به ماه دوخته شده بود، ماهی که آن شب به شکلی عجیب و دلچسب میدرخشید. در آن سکوت و تنهایی، چند عکس از ماه گرفتم، از زیباییاش که آسمان را تسخیر کرده بود. در آن لحظات، احساس میکردم که خیلی نزدیکترم به ماه ، اما فرسنگ ها دور بودم از او ، و بعد، فهمیدم که درست در همان ساعتها، پدرم به آسمان پیوست و ستارهای شد در آسمان بی کران، شعری نوشتم در آستانه دومین سالگردش
در پیله تنهایی خزیده ام
پنجره ها را کور کرده ام
و گوشی را کر
چشم تماشا را بسته ام
و پای رفتنم نیست
نه رقص ماهیها،
نه آواز پرندهها،
نه طنین نرم آبها…
مجابم میکند به ادامه راه
راهی که تو در انتهای آن نیستی
نشانی از تو نیست
نه در مسج هایم
نه در تماسهای از دست رفته ام
و من، از مرزها گذشته ام
از تو دور شده ام
دلم پدر میخواهد
که نگرانم باشد
که با گوشی ساده اش زنگبزند
بارها شمارهام را بگیرد
گوشی را عوض کند
اما پدر مرزها عوض نمیشوند
زمان به عقب باز نمیگردد
چه میخواهم از این سکوت؟
از این خفقان سرد؟
دلم برای صدای تو تنگ است،
برای تماسهایت،
برای قصه های شب یلدایلداهایی
آه بابا!
کدام واژه میتواند
دلتنگیام را به دوش بکشد؟
کدام کلمه بغضی به این سنگینی را تاب میآورد؟
به مویی بندم، بابا،
از همه بریدهام…
بارها شمارهات را میگیرم،
و صدای خاموشی تو در گوشم میپیچد:
مشترک مورد نظر خاموش میباشد…
5 دیدگاه