هشتساله بودم که به کابل کوچ کردیم. تازه سال ۱۳۵۰ آغاز شده بود. کابل شهر ترانه، عشق و آرامش بود. پدرم سالها قبل در کارته سه زمین خریده بود و بر آن خانهی کلان بنا کرده بود که حویلی فراخ و زیبایی داشت. در آنزمانها کارته سه را کارته وزرا مینامیدند چون دولت وقت برای اراکین بلندرتبهی خود این گوشهی زیبای کابل را نمرهبندی کرده بود. کارتهی سه محلهی زیبا، تمیز و مرتبی بود که از فرهنگ شهری بهرهی فراوان برده بود. برخی کوچه ها قیر ریزی و قسمتهای در حال قیر ریزی بودند. من به مکتب ابتداییهی عبدالعلی مستغنی شامل درس شدم. مکتب ما تمیز، بانظم و دارای سیستم تدریسی عالی و آموزگاران حرفهیی بود. نمیدانم چه حسی دارم وقتی این سطر ها را مینویسم. وقتی به معلمین خودم فکر میکنم حس عجیبی بهمن دست میدهد. ما واقعا آنها را دوست داشتیم و احترام میگذاشتیم. معلمی، حرفهی باوقار بود و جایگاه والایی بر ما داشت. رفتن به مکتب نه تنها که یک وجیبه بلکه حس مقدسی برایم میداد. از بس خانواده بر ما اثرگذار بود.
صنفی که ما در آن درس میخواندیم به دو گروه تقسیم شده بود. گروه نخست آنانی بودند که از خانواده های باشندگان کارته سه و کارته چهار میآمدند. این گروه از فرزندان خانواده های بودند که به نحوی تعلق با قدرت و ثروت داشتند. گروه دیگر را شاگردانی میساختند که از قلعهی شاده که همسایه کارته بود ولی منطقه فقیرنشین را میساخت میآمدند. یک جاده قیر ریزیشده کارته سه و قلعهی شاده را از هم جدا میکرد. اما کارته سه کجا و قلعهی شاده کجا؟ این دو محله که با هم چسپیده بودند از لحاظ اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی بسیار متفاوت بودند. برخلاف کارتهی سه باشندگان قلعهی شاده با قدرت و حاکمیت سیاسی بیگانه بودند و اکثرا خانواده های فقیر را میساختند. شما این تفاوت را در صنف درسی ما به روشنی میدیدید. از لباس، فرهنگ و مناسبات اجتماعی شاگردان این تفاوت به وضوح نمایان بود. آنانیکه از آنسوی جاده به مکتب جذب میشدند باید از هفت خوان رستم میگذشتند تا به مکتبی در کارته سه جذب میشدند. اما برای خانواده های اینسوی جاده، این یک امر معمولی بود. برای من این تبعیض آشکار بسیار دردناک بود. بسیار کودکانی که از قلعهی شاده میآمدند از خانواده های هزاره بودند. یگانه تقصیر این کودکان هزارهبود والدین شان بود. وقتی از پدران شان میپرسیدی کوشش میکردند پاسخی ندهند و از کنارت رد میشدند. این سکوت دردناک تلخکامی روزگار و تبعیض آشکار را فریاد میزد. من تلاش داشتم تا اولنمره باقی بمانم. اما یک رقیب سرسخت همیشه در برابرم قرار داشت، نامش کریم بود. کریم پسرک آرام، با تربیت و بسیار معصوم بود. وقتی قرآن شریف را در ساعت دینیات قرائت میکرد، صدایش دیوارهای ضخیم صنف ما را میدرید و به عرش آسمان میپیوست. انگار کریم بغض منجمد در گلویش را به گوش خدا جیغ میکشد.
با گذشت زمان دوستی من با کریم بیشتر میشد تا اینکه اعتمادش را جلب کردم. چند بار به خانهی ما که نزدیک مکتب بود آمد تا یکجا درس بخوانیم. کریم مثل یک رفیق بر من اثر میکرد و من نیز بر روان و احساسش نفوذ کرده بودم. دوستی ما در حد پیش رفت که کریم و من دیگر بر سر اولنمرهگی رقابت نمیکردیم اما تلاش داشتیم تا این مقام از دست ما نرود و چنین هم بود. کریم هیچگاهی مرا به خانهاش دعوت نمیکرد. دلم میخواست خانهی کریم در قلعهی شاده بروم با پدر و مادرش آشنا شوم و برایشان بگویم که چقدر کریم را دوست دارم. اما هر وقتی که تلاشی در این راه انجام میدادم کریم سخن را به جای دیگری میکشانید.
در یکی از روز های پاییزی سال ۱۳۵۳ که ما در صنف پنجم رسیده بودیم، کریم را بسیار پریشان یافتم. روز بعد این پریشانی بیشتر شد و حواس کریم از درس و آموزگار فرار کرده بود. من تصمیم گرفتم تا کریم را خانه ببرم و به این بهانه همرایش صحبت کنم. در حویلی ما برای حفاظت تاک انگور از چوبهای تراشیده، دیوار بالا کرده بودند که به آن چیله میگفتند. ما هر دو زیر چیله نشستیم و من از کریم پرسش سختی را مطرح کردم. کریم تو به من راست نمیگویی، من که بهترین دوستت هستم، چرا چه شده که در این روز ها پریشان هستی، فکرت به درس نیست و هوای آشنایی نداری. آنگاه کریم مویه کشید و از چشمانش اشک سرازیر شد و گفت. من دیگر مکتب نمیآیم. پدرم بسیار مریض شده و من باید بهجایش کار کنم. مادرم میگوید که چارهیی جز این وجود ندارد. پدر کریم نزد چوب فروشی در جاده دارالامان کار میکرد. پدر کمرش را از کار شاقه آسیب میرساند و حالا به حدی دردناک است که نمیتواند حرکت کند. کریم خوردترین اولاد و یگانه پسر خانواده بود. مادر و خواهران امیدی جز کریم ۱۲ ساله نداشتند. وقتی سرگذشت کریم را شنیدم، درد و رنج عجیبی به روانم هجوم آورد. من حتا تصور نمیتوانستم که پسر ۱۲ ساله کار کند. کریم عذاب وجدان مرا درک کرده و تلاش کرد آرامم سازد. خیر باشه مادرم میگه حالا امتحان سالانه صنف پنجم را بتی، و بیا در جای پدرت کار کو، خدا مهربان است که تا شروع صنف ششم پدرت استوار شود.
بسیار میخواستم که کریم در همان سال اولنمره شود. من با کمال افتخار حاضر بودم که دوم نمرهی و رفیق پر افتخار و با غیرت کریم باشم. کریم به مراتب سزاوار این مقام بود. او خیلیها پختهتر از من بود و من یکی از بهترین رفقای زندگیام را که یک جاده قیر ریزی ما را جدا کرده بود از دست میدادم. در آن سال کریم دومنمره شد. روزی که ما پارچه های امتحان را به دست آوردیم، نزد کریم رفتم و گفتم. رفیق اولنمرهگیات مبارک باشد. تو بهترین شاگرد هستی. اما میدانی استادان در حق من لطف بیشتر کرده اند. کریم به چشمانم نگاه میکرد و میگفت. باز احوالگیری خو میآیی نی؟ بغض گلویم را گرفته بود، گفتم حتما میآیم. کریم برای شکستن چوبهای ستبر آماده میشد و من به سان سایر بچه های کارته سه باید کورس های زمستانی را دنبال میکردم تا سال آینده بهتر بدرخشم. درست همان راهی را که پدران من و کریم رفته بودند. راه من و کریم را تبعیض، بی عدالتی و خشونت اجتماعی جدا میکرد. نفرین بر تبعیض!
دیدگاه خودرا بنویسید