تنها خواهشی که دارم (شعر): واصف باختری

وآصف باختری، از نخستین شاعرانیست که دستورالعمل‌ های نیما را در عرصه شعر بصورت درست به کار بست. شعر بیشتری از شاعران جوان از شعر وی تأثیرپذیر است و وی را به عنوان استاد یاد می‌کنند و ناگفته نباید گذشت که برخی از شاعران نام آور شعر امروز افغانستان در پرتو مشورت‌های استاد باختری به کمال رسیده اند. برعلاوه عرصه شعر، استاد وآصف باختری در عرصه‌های دیگری چون ترجمه ،نقد و نظریه پردازی دست بالا دارد.

استاد وآصف باختری در خشونت بارترین سالها دیارش را ترک نگفت و در همانجا ماند، اما بالاخره در سال ۱۳۷۵ رحل اقامت برکند و راهی غربت سرای پاکستان شد. او سالی چند در پاکستان بسر برد و اکنون در شهر لس‌آنجلس ایالت کالیفرنیای امریکا به سر می‌برد

تنها خواهشی که دارم

ننگ برمن باد!

نفرین برمن باد!

اگر از شما چیزی بخواهم

تنها خواهشی که دارم اینست که به روسپیان سیاسی نیز

قرض ضد حامله گی بدهید

تا نسل بی شرفان افزونی نیابد

=======================

هاي ميهن…

آنکه شمشیر ستم بر سر ما آخته است

خود گمان کرده که برده ست، ولی باخته است

های میهن، بنگر پور تو در پهنة رزم

پیش سوفار ستم سینه سپر ساخته است

هر که پروردة دامان گهر پرور تست

زیر ایوان فلک غیر تو نشناخته است

دل گُردان تو و قامت بالندة شان

چه بر افروخته است و چه بر افراخته است

گرچه سر حلقه و سرهنگ کماندارانست

تیغ البرز به پیشت سپر انداخته است

کوه تو، وادی تو، درة تو، بیشة تو

در سراپای جهان ولوله انداخته است

روی او در صف مردان جهان گلگون باد!

هر که بگذشته ز خویش و به تو پرداخته است

* * * * * * * * * * * *
پاسخي از عزلت

يک چند درين باديه بوديم و گذشتيم

با داس هوس خار دروديم و گذشتيم

تا چشم اجل را دو سه دم خواب ربايد

افسانة بيهوده سروديم و گذشتيم

چون صاعقه در دفتر فرسودة هستي

نامي بنوشتيم و زدوديم و گذشتيم

اي سيل بر اين مشت خس و خار چه خندي

ماييم که راه تو گشوديم و گذشتيم

ديباچة اميد به فرجام نپيوست

يک سطر برين صفحه فزوديم و گذشتيم

خاموشي ما پاسخ آوازه گرانست

وانرا که سزا بود ستوديم و گذشتيم

* * * * * * * * * * * * * *

چنان مباد!

مباد بشکند ای رودها غرور شما

که اين صحيفه شد آغاز با سطور شما

شبان تيرة لب تشنه گان باديه را

شکوه صبحدمان ميدهد حضور شما

هزار دشت شقايق، هزار چشمة نوش

بشارتيست ز آينده های دور شما

چه شادمانه به کابوس مرگ میخنديد

دو روی سکه هستيست سوگ و سور شما

شکيب زخمی مرغابيان ساحل را

توان بال عقابان دهد عبور شما

مباد خسته شود دستهای جاری تان

مباد تنگ شود سينة صبور شما

مباد سايه ابليس سار وسوسه ها

شبی گذر کند از کوچة شعور شما

مباد تيره مردابيان تبيره زند

مباد بشکند ای رودها غرور شما

* * * * * * * * * * * *

از اين صحيفه…

مگو بسيج شبيخونيان به کام شب است

يگانه نام درين روزگار نام شب است

به زير سقف سيه خفته پاسدار، ولي

درفش روشن اشراقيان به بام شب است

بخوان صحيفة فرداي آفتابي را

حلول حادثه خواناترين پیام شب است

گمان مبر که هياهوي موج ميشنوي

به روي عرشة فردا صداي گام شب است

درخت، خاطرة نور را ز ياد نبرد

اگر چه سوخته از بيم انتقام شب است

گرش جزيرة تبعيدیان سزاوار است

غمين مباش که اين شوکران به جام شب است

قسم به خون شفق اي ستاره بردوشان

که خفته دشنة خورشيد در نيام شب است

* * * * * * * * * * * * * *

كوهسار غمين

دل از اميد، خم از مي، لب از ترانه تهيست

اميد تازه به سويم ميا که خانه تهيست

شبي ز روزن رؤيا مگر توان ديدن

که اين حصار ز غوغاي تازيانه تهيست

اگر درخت کهن مرد، زنده بادش ياد

هزار حيف که اين باغ از جوانه تهيست

تو در شبانه ترين روزها ندانستی

که جام زيستن از بادة بهانه تهيست

خروش العطش از رودخانه ها برخاست

ستيغ و صخره ز فرياد عاصيانه تهيست

زبان خشم و غرور از که ميتوان آموخت

که ((خوان هفتم تاريخ)) جاودانه تهيست

به سوگوارای سالار خاک و نيلو فر

غزل ز واژة زرّين عاشقانه تهيست

مگر عقاب دگر باره بر نميگردد

که کوهسار غمين است و آشيانه تهيست

* * * * * * * * * * *

شب شكستن فانوس…

شبی که قصة فانوس و باد میگفتند

چراغها همه گی زنده باد میگفتند!

به جای مرثیه، دستانگران بادیه ها

سبکسرانه غزلهای شاد میگفتند

منادیان که ز آسیاب سنگ ترسیدند

چرا چکامة فتح چکاد میگفتند؟

شناسنامة رویش به باد رفت آن روز

که آبها سخن از انجماد میگفتند

شب شکستن فانوس در تهاجم باد

چراغها همه گی زنده باد میگفتند!

* * * * * * * * * * * * * *

يكي ز شيشه فروشان…

تموز ما چه غريبانه و چه سرد گذشت

کبود جامه ازين تنگناي درد گذشت

نسيم آنسوي ديوار نيز زخمي بود

چو از قبيلة اشباح خوابگرد گذشت

ز دوستان گرانجان کجا برم شکوه

کنون که خصم سبکمايه هر چه کرد گذشت

دلم نه بندة افلاک شد نه بردة خاک

ز آبنوس رميد و ز لاژورد گذشت

بگو که کيد شغادان به چاهسارش کُشت

مگو که واي ببين رستم از نبرد گذشت

درين غروب، غريبانه دل هواي تو کرد

حريق لاله ز رگهاي برگ زرد گذشت

چو دل به دست ز کويت گذر کنم گويي

يکي ز شيشه فروشان دوره گرد گذشت

قسم به غربت واصف که در جهان شما

يگانه آمد و تنها نشست و فرد گذشت

* * * * * * * * * * * * * * * *

يادگار آينه

دگر نه چشم به راه بهار آينه ام

که سنگ خورده ترين يادگار آينه ام

مرا کتيبه خوانای روزگار مخوان

خطوط مبهم لوح مزار آينه ام

شناسنامة جغرافيای هول کجاست؟

که آشکار شود کز ديار آينه ام

سترد، هر که رخ آراست، نقش نام مرا

درين حريم تو گويی غبار آينه ام

به بخت خويشتن ای جنگل عقيم ببال

که آذرخش نيم من شرار آينه ام

چه سالها که سفالينه زيستم افسوس

به اين گمان غلط کرتبار آينه ام

* * * * * * * * * * * * * * *

اشراق شكسته

خورشيد گرفت دشت و دره را

اندُه نه سزاست جز شب پره را

ای غالبه بوی برخيز و بشوی

در چشمة نور اين پنجره را

صبحست هلا، مژگان بگشا

آزاد گذار آهو بره را

ای طرفه حريف، سرما زده ايم

نه پيشترک آن مجمره را

نی مجمره يی از آهن و روی

آن مجمرة لعل سره را

کز لشکر غم درهم شکنيم

هم ميمنه را هم ميسره را

خوانيم غزل از راز ازل

خونين نکنند گر حنجره را

□□□

رؤيای سپيد، آفاق بنفش

زنگار گرفت سيم سره را

از کاخ اميد ماندند به جا

نی لاد و نهاد نی کنگره را

دل مرده و من در پويه هنوز

پوينده نديد کس مقبره را

آغاز همان، فرجام همان

پيموده بگير اين دايره را

* * * * * * * * * * * * * *

از زبان آبگينه

چها که بر سر اين تکدرخت پير گذشت

وليک جنگل انبوه را ز ياد نبرد

به فتحنامة خورشيد کاغذين خنديد

چراغ گوشة اندوه را ز ياد نبرد

نشست عمري در استواي برگ و تگرک

شکيب صخرة نستوه را ز ياد نبرد

به استواري آن سنگ آفرين بادا

که آبگينه شد و کوه را ز ياد نبرد

* * * * * * * * * * * * *

اين جام شوكران

ای انگبین فروش دروغین ترا سزاست

این جام شوکران که به لب میکنیم ما

ای فصل سرخ ساعقه خاکسترت کجاست؟

یاد از تبار و نسل و نسب میکنم ما

ای همنفس زبان نگه دلنشین تراست

کز هر نفس چو آینه تب میکنیم ما

یک قطره زنده گانی و صد جویبار رنج

این کار یاوه از چه سبب میکنیم ما

بر دوش، نعش زخمی خورشید شامگاه

دیگر سفر به وادی شب میکنیم ما

* * * * * * * * * * * * *

ايا سه شاخه گل

دلم به سوی شما شادمانه مینگرد

درخت پیر به سوی جوانه مینگرد

به کاخ شه چی کند دردنوش خانه به دوش

چی بی نیاز برین آستانه مینگرد

چو سالخورده که بر جنگ کودکان نگرد

زمین به وحشت اهل زمانه مینگرد

به بینوایی مرغ قفس دلم بگداخت

کجا عقاب به این آب و دانه مینگرد

دلم به یاد شهیدی که گُرد گُردان بود

به نقش رستم و زال فسانه مینگرد

به چشم کودک او بین که در هوای پدر

به چارسوی در و بام خانه مینگرد

چه دردمند و غمینم ایا سه شاخة گل

ولیک دل به شما شادمانه مینگرد

* * * * * * * * * * * * * *

گنج بادآورد

های فقر آلوده گان آن گنج باد آورد کو؟

آن یل گردن فراز پهنة ناورد کو؟

سرخرو، نی سرخ جامه، سبز چون روح بهار

آن که پیش دشمنان رنگش ندیدم زرد کو؟

با زبان بیزبانی داستانپرداز بود

آن نگاهان نجیب، آن چشم غمپرورد کو؟

ای کدامین دست ناپیدا ز پا افگندیش

کو چنان درد آشنای دیگر ای بی درد کو؟

آن که شبهای سترون را به خاکستر نشاند

آن که پیغام بلوغ عشق می آورد کو؟

دفتر سرخ شهادت را دلارا شاه بیت

آن به سوز سینه در دیوان هستی فرد کو؟

* * * * * * * * * * * * *

نوحه…

چرا به سوی فلقها دری گشوده نشد

سرود فجر ز گلدسته ها شنوده نشد

چه بذرها که فشاندیم در کویر خیال

یکی جوانه نبست و یکی دروده نشد

سخن مدیحة کبر تبر به دستان گشت

شکیب تلخ سپیدارها ستوده نشد

ز بهر خصم فراهم شد ار فلاخن کین

به جز به ناصیة دوست آزموده نشد

دل از گزافة امروزیان به هرزه گداخت

ولی حماسة فرادییان سروده نشد

* * * * * * * * * * * * * * * *

جهنم است، جهنم

جهنم است، جهنم نه نیمروزانست

گلوی کوچه چو دلهای کینه توزانست

به هر کرانه که بینی کفن فروشانند

که گفته است که این شهر جامه دوزانست؟

لباس زال، سزاوار پیکرش بادا !

کنون که رستم ما نيز از عجوزانست

سلام باد ز ما کاشفان آتش را

که روز اول جشن کتاب سوزانست !

* * * * * * * * * * * * * * *

به روز بدرقۀ لحظه ها…

بیا نشیمن شهباز را به گریه نشینیم

ستیغ و صخرة درواز را به گریه نشینیم

لباس سوگ بپوشیم چون بنفشه درین باغ

نهالهای سر افراز را به گریه نشینیم

سکوت سرد سر انجام را مدیحه مبادا

سرود سبز سر آغاز را به گریه نشینیم

گروه چلچله ها جز گریز چاره چه دارد

عقابهای فلکتاز را به گریه نشینیم

به روز بدرقة لحظه های سرخ شهادت

یلان حادثه پرداز را به گریه نشینیم

ایا پرنده ازین بالهای بسته چه خواهی

بیا حماسة پرواز را به گریه نشینیم

درین ضیافت خونین چو برنخاست صدایی

شکستِ شیشة آواز را به گریه نشینیم

* * * * * * * * * * * * *

با سوگواران…

ز شهر فجر پیام آوری ظهور نکرد

چریک نور ز مرز افق عبور نکرد

دگر نداشت توان ستیز مرغ اسیر

مگو به پنجره ها حمله از غرور نکرد

دلم جزیرة متروک آرزوها شد

مسافری گذر از آن دیار دور نکرد

روایتیست ز سنگ صبور در گیتی

کسی حکایت ازین شیشة صبور نکرد

تنور سرکش سوگ جوانه هاست دلم

که نسل هیمه چرا شکوه از تنور نکرد

شهید من چه کنم دشنة یتیم ترا

دگر کسی گذر از کوچه باغ نور نکرد

منم سیاه ترین سطر دفتر هستی

خوشا کسی که چنین سطر را مرور نکرد

دیدگاه خودرا بنویسید

ایمیل *
نام *
دیدگاه *
اگر میخواهید عکس تان در کنار نظر تان قرار گیرد لطفا به سایت گراواتار مراجعه کنید

  • 25
  • میزان
  • 1404
  • 17
  • October
  • 2025
  • 24
  • ربیع الثانی
  • 1447

عضویت در کانون