اواخر خرداد ماه بود و هوا مثل همیشه به شدت گرم وسوزان . من تمام نه ماه گذشته را
با سختی سپری کرده بودم و با تمام تلاش برای امتحان کنکور درس خوانده بودم و حال که به زمانی
نزدیک میشدم که باید مطالب فرا گرفته شده را در کنکور به کار می بردم ترس از اینکه مبادا بعد
ازاینهمه کوشش و تلاش کنکور خوب پیش نرود و من به نتیجه دلخواه نرسم و ازطرف دیگر نگرانی
از اینکه باید بدون مدرک تردد سفر کرده و از مرز میرجاوه عبور کرده و در کویته پاکستان در کنکور
شرکت میکردم سوالات بی پاسخ بسیاری را روزانه در ذهنم به وجود می آورد و باعث می شد که
باوجود ثابت ماندن زمان مطالعه, بازدهی پایین آمده و در روزهای حساس پایانی نتیجه دلخواه
و مطلوب را نداشته باشم.
بالاخره روز موعود فرا رسید و من باید که خود را به دست سرنوشت نا معلوم می سپردم اگرچه که
بسیاری ها این راه را بدون هیچگونه مشکلی طی می کردند و به مقصد میرسیدند. اما من چونکه برای
اولین بار بدون مدرک سفر میکردم ازهمان ابتدا این سفربرایم دشوار مینمود. صحبتی قبلا با یکی از
آشنایان شده بود و قرار بود که او این سفرمرا ردیف کند. همراه هم به ترمینال مشهد رفتیم. ترمینال
مثل همیشه تابستان ها شلوغ و پر جنب و جوش بود.در ترمینال او مرا به راننده ای معرفی کرد که
به سمت زاهدان در حرکت بود. در طول راه کسی مدارک تردد را بازرسی و سوال نکرد. در صندلی
بغل دستی ام جوانی بود که مثل من مدرک نداشت و مقصد ما یکی بود. در حین صحبت با هم آشنا
شدیم اسمش رضا بود و در ایران کارگری میکرد و حال بعد از دو سال به پاکستان برای دیدن
خانواده ا ش می رفت. قاعدتا باید که ساعت 7 یا 8 صبح به زاهدان میرسیدیم . من چونکه در طول شب
نتوانسته بودم بخوابم نزدیکی های صبح بود که پلکهایم سنگین شد و وقتی که به زاهدان رسیدیم دوست
هم سفرم رضــا مرا بیدار کرد. او البته با تجربه تر مینمود و می گفت که چندین بار این طوری سفر
کرده است و مشکلی پیش نیامده است . بی خیالی او کمی به من جرات می داد و از اینکه با او همسفر
شده بودم خوشحال بودم. سفرمان تا زاهدان به خوبی و بدون مشکل پیش رفت . بی خبر از اینکه در 48
ساعت آینده چه اتفاقات ناگواری برایمان می افتـد. از راننده ی اتوبوس خداحافظی کرده و مسافرخانه ای
را که از آنجا افراد بی مدرک را به سمت مرز میفرستادند جویا شدیم در ترمینال چند نفری هم بودند
که برای شکار افراد بی مدرک مثل ما آمده بودند. از ما سوال کردند که به کجا میروید و ما همین که مسافر
خانه را از آنها جویا شدیم فهمیدند که ما هم بدون مدرک هستیم و به ما گفتند که ما خودمان شما را از
مرزعبور میدهیم. فقط شما باید نفری 15 هزار تومان بدهید و 3 تا 4 ساعت بعد در تفتان خواهید بود.
و با حرفی که او زد من کمی وسوسه شده بودم که بالاخره به زودی تمام خواهد شد. رضــا گفت که اینها
هم مانند بقیه هستند و این کاررا انجام می دهند و با این وجود اصلا نیازی نیست که به مسافر خانه برویم
و با همین ها میرویم و از مرز خواهیم گذشت.
حین سوار شدن به تویوتای خاک آلود شان وحشتناکمی نمود.ما را به خانه ای تقریبا خاک آلود برند
که اینجا 2 تا 3ساعت میمانید و بعد شما را از مرزردخواهیم کرد. درخانه مدتی نشسته بودیم که جوان
دیگری را هم آوردند حالا ما سه نفر شده بودیم. دفعه بعد که آمدند گفتند که در مرز بازرسی زیاد
شده است و باید منتظر بمانید .در این فرصت ما با هم صحبت کرده و با یکدیگر کمی آشنا شده بودیم
که یکی از آنها آمد و گفت که چونکه بازرسی زیاد شده است شما باید بجای 15 هزار تومان نفری
90 هزار تومان بدهید. اصلا رفتارشان به کلی تغییر کرده بود و با هم بلوچی صحبت میکردند.
ما که تازه فهمیده بودیم به چه دام بزرگی افتاده ایم باید که به فکرچاره میشدیم. تازه فهمیده بودیم
که اینها دزدهای سر گردنه هستند که مهاجرین بد بخت و بیچاره را فریب داده و در جاهایی مثل
اینجا ها پولهایی را که به زحمت و مشقت کارگری به دست آورده اند به زورمیگیرند و خودشان
را به امان خدا ول می کنند. جوانی را که تازه آمده بود گفت که من از این بیشتر پول
ندارم و شما گفتید که فقط 15 تومان لازم است. در ابتدا تهدید کردند که ما شما به مامورها ی پلیس تحویل
میدهیم و آنها شما را به اردو گاه سفید سنگ می فرستند و زندانی میشوید و غیره. جوان تازه آمده که
نامش حیدر بود گفت که من از این بیشتر پول ندارم . وقتی که می خواستند او را بگردند او امتناع کرد
و با مشت و لگد به جانش افتادند و چونکه تعدادشان زیاد بود ما مداخله ی خودمان را بی نتیجه دیدیم و
از طرفی من که نگران امتحان کنکور بودم می خواستم که هر چه زود ترازاین مغلطه خلاص شده و به
پاکستان بروم. حیــدر بیچاره با دهان و بینی پر ازخون و به گونه ای بی تفاوت که چه برایش اتفاق
می افتد در گوشه ای نشسته بود. من و رضا که این وضعیت را دیدیم وحشت زده شده پولهای مان را
که به 90 هزارتومان میرسید به آنها داده و گفتیم که بیشتر از این نداریم . ما چونکه درگیر نشده بودیم
حرفمان را قبول کردند. اما حیدر را که پول نداده بود با مشت و لگد سوار ماشین کردند و نمیدانم که به
کجا بردندش و چه بلایی سرش آوردند.
به ما گفتند که باید تا ظهر منتظر شویم.در 2تا 3 ساعت انتظارمتوجه شدیم که خانواده ای هم در
اطاق مجاور است که وضعیت ما را دارند . سرپرست شان پیر مرد و پسرک جوانی بود که خیلی نگران
و آشفته بودند چونکه مادر پسرک به شدت مریض بود. من که آن خانواده و وضعیت شان را با بچه های
کوچک 3تا 4 ساله و چند زن بد بخت که دور و بر زن مریض بیقراری می کردند و او را آرام می کردند
دیدم خودم را اصلا فراموش کردم و برای آنها غصه می خوردم که چرا باید چنین شود.کم کم اوضاع
را تغییر کرده میدیدم و سوالات چرای بسیاری در ذهنم ایجاد میشدند.
رضا به من گفت که به بهانه ی دستشویی برو و اگر پول اضافی داری درجایی امن پنهان کن که اینها
نتوانند پیدا کنند. با هم فکر کردیم که شولبند لباس افغانی که به تن داشتم بهترین جا برای پنهان کردن است
و من 3 هزار روپیه ای را که داشتم در آنجا پنهان کردم و رضا پول دیگری نداشت و قرار گذاشتیم که تا
کویته پاکستان با همین مقدار پول با هم برویم و او در آنجا به من پول سفرش را بدهد.
نزدیک ظهر بود که حدود 7 نفر که همه لباس بلوچی به تن داشتند به اطاق آمدند.
ما در گوشه ای نشسته بودیم و به طبع نگران، در بین آنها جوانی ا فغان هم بود که چون از
نظر قیافه شبیه آنها بود و بلوچی هم صحبت میکرد حسابی در جرگه ی آنها جا افتاده بود و چونکه چابک تر
به نظر میرسید بقیه احترام خاصی به او داشتند. در بین صحبتهای شان متوجه شدم که در آمدی
حدود 100 تا 200 هزار تومان در روز دارند که البته جای تعجب هم نداشت. چه راحت پول مردم مهاجر
وبی مدرک افغانی را به زور و فریب میگرفتند و برای خودشان خرج می کردند و حال این جالب بود که
با پولهای باد آورده و دزدی چه کارها که نمی کردند در صحبتهای شان می گفتند که چگونه در هنگام شب
با این پولها ی دزدی به دنبال روسپی های(!) شهر می رفتند وشب را تا صبح با آنها خوش می گذراندند.
هر چه بیشتر میگذشت حقایق تلخ بیشتری برایم روشن میشد با خود میگفتم وای خدایا اینها دیگر چه
جانورا نی هستند و چه میکنند و آیا در این کشور با اینهمه ادعا ی اسلام و مسلمان بودن کسی نیست
که جلوی اینهمه فساد و بی عدالتی را بگیرد. غرق در همین افکار افسرده و غمگین نشسته بودم و
رضا هم از من اوضاع بهتری نداشت دچار سردرد شده بود ومن که با خود مسکن همراه داشتم به او دادم
و او سعی میکرد کمی استراحت کند. مادرم غذا برایم گذاشته بود.غذاها دست نخورده مانده بودند
اشتهایی برای غذا خوردن نداشتم . با خود می گفتم من الان باید که درتفتان می بودم و به طرف کویته
حرکت می کردم . وای اگر تا فردا نتوانم با مادرم تماس بگیرم و آنها را مطلع کنم که چه بر سرم آمده است
.اگر به آنها اطلاع ندهم مادرم چه خواهد کشید حتما از شدت نگرانی دیوانه خواهد شد. اما من تنها نبودم
که به این سر نوشت دچار میشدم من یکی از هزارها بودم که روزانه به این سرنوشت دچار میشدند
من تا اینجا حداقل سالم که بودم و بقیه چه بسا که جانشان را از دست میدادند و اتفاقاتی بس ناگوار تر برایشان
می افتاد. حدود ساعت 5 بعد از ظهر بود که آمدند و گفتند که برای حرکت آماده باشید . با خود گفتم که
خب بالاخره از مرز رد میشویم و و فردا به کویته میروم وغمی نیست.
اما بی خبر از فردا و بقیه ماجرا. ساعت 7 ما را با دو دوچرخه به سمت مرز بردند و البته از بخت بد ما
در آن هنگام گزارشی برای حمل و نقل مواد مخدرداده بودند و گشت نیروی انتظامی در حال گشت زدن در
کوچه و پس کوچه ها بود که ما را تصادفا با اوضاعی آشفته, ساکی بزرگ به گردن در ترک چرخی غرّا زه,
دید. البته که مشکوک میشدند. دراین بین من و رضا ازهم جدا شدیم من را از که چرخ پیاده کردند صدایی را
از پشت شنیدم که فرمان ایست میداد . دو چرخه ای با چابکی تمام و به علت آشنایی با منطقه غیب شد و من
ماندم در دست ماموران نیروی انتظامی. با خود گفتم که اگر بدوم ممکن است که شلیک کنند و از طرف
دیگربه کدام سو باید که میرفتم. بنّا چارایستادم و دستها را بالای سر بردم. جلو که آمدند ناگهان درد شدیدی
را در ناحیه کمر احساس کردم و ازدرد به خود پیچیدم. یکی از آنها با لگد به پشتم زده بود و البته در این
بین فحش هم میدادند و به دنبال آن چند ضربه به صورتم زدند با خود گفتم آنچه که نمی بایستی رخ داد اتفاق
افتد. به من اتهام حمل مواد مخدر زدند و من با حالت وحشت زده گفتم که دانش آموزهستم و برای امتحان
کنکور به پاکستان میخواهم بروم ساکم را گشتند در ساکم چیز خاصی بجز مقداری خوراکی
و کتابهای تست کنکورنبود. کتاب تست کنکورگواه خوبی بر درستی حرفم بود. یکی از آنها در این
بین مشت و لگدی را نصیبم کرد که چرا امثال من در کنکور شرکت میکند و باعث میشود که او
در کنکور قبول نشود. چشم هایم را با پیراهنم بستند و من را به طرف قرارگا هشان بردند.
از رضا دوست همسفر م دیگر اطلاعی نداشتم تا اینکه روزی در ماشین اتوبوس در کویته پاکستان دیدمش
و برایم تعریف کرد که چه بلاهایی را بر سرش آورده اند. حدود یک هفته ای در آن خانه بوده است
و بالا خره از مرز رد شده است و به کویته آمده است.
در قرارگاه خودم را برای کتک خوردن آماده کرده بودم که البته آنها هم دریغ نمیکردند. مرا با چشم های
بسته به تخلیه اطلاعات بردند و در آنجا شدت و حدت کتک ها زیاد بود و من موضوعی را که از قبل در
ذهنم آماده کرده بودم برایشان گفتم .شب من را دراطاقکی فلزی که فقط پنجره های کوچک به بیرون داشت
زندانی کردند. قبل از اینکه من را به سلول فلزی ببرند از مسئولین آنجا به من گفت اگر چیز با ارزشی
دارم به او بسپارم چونکه در درون سلول امن نیست در حالیکه در داخل سلول امن ترازبیرون بود. من
مقدار ی پول معادل یکهزار رو پیه در جیبم داشتم که به او دادم . گفت وقتی که فردا می خواستی بروی بیا
و پولت را بگیر. پسر بلوچی هم در داخل سلول بود که به جرمی او را گرفته بودند. . پسر بلوچ می گفت
که من به شما کاری ندارم و فردا من را میبرند و در گوشه ای دراز کشیده بود. در آن هوای گرم و سوزان
تابستان, داخل سلول به حد غیر قابل تحملی گرم بود.من که بیشتر به فکر فردا و موضوع داد گاهی خود
بودم گرمی داخل سلول را فراموش کرده بودم. شب را با اضطراب, نگرانی و ترس سپری کردم و نزدیکی
های صبح بود که از خستگی های روز گذشته خوابم برد .
حدود ساعت 7 صبح ما را از سلول بیرون بردند. در مدتی که در داخل ساختمان قرارگاه بودم تا کسی پیدا
شود و من را برای داد گاهی به زاهدان ببرد باز هم چیزهایی برایم روشن شد که قبلا ندیده بودم و برایم جالب
بود. در داخل ساختمان سربازها صبحانه می خوردند که ناگهان یکی صدا زد که مقداری مواد مخدر کشف
شده است و حال جالب این بود که تقریبا همه در حال تلاش برای گیر آوردن مقداری برای خودشان بودند
که شب و یا در فرصت مناسب دیگر حالش را ببرند. سر بازان و مامورانی که باید در مرز نگهبانی میدادند
که مواد مخدر به درون کشور درزنکند و اگر مواد را کشف کردند نابود کنند که باعث نابودی و تباهی زندگی
هزاران تن نشود . اینها مواد کشف شده را خود در فرصت مناسب مصرف میکردند.
ساعت 10 من را به همراه 2 تن سرباز که یکی از آنها اهل زاهدان بود و با من رفتار بهتری داشتند برای
داد گاهی به زاهدان فرستادند. هنگامی که قرارگاه را ترک می کردم جویای سپرده خود شدم که گفتند بهتر
است از خیرش بگذری چونکه اگر فلانی بفهمد برایت خوب نیست .
در دادگاه زاهدان قاضی مرد خوبی بود و سوالاتی از قبیل اینکه به چه جرمی شما را گرفته اند و
یا چرا میخواستی از مرز عبور کنی ودرانتها اگرالان آزاد شوی میتوانی به کنکور برسی میپرسید .
من که اوضاع را بر وفق مرادم دیدم از قاضی خواستم که من را کمک کند که از مرز
عبور کنم و قاضی هم برگه ای برایم نوشت که مرا به گمرگ میرساند. هنگامی که از دادگاه بیرون آمدم
بار دیگر روزنه های امید در من زنده شده بود. دو سرباز همراهم مرا سوار ماشین کردند و به راننده
در مورد من سفارش کردند. در گمرک به من که پاسپورت نداشتم اجازه خروج ندادند. ولی بنا به حکم
قاضی باید بهر حال مرا از مرز عبور میدادند. در انتها مامورین مرزی من را به راحتی به آنطرف مرز
فرستادند.
وقتی به آن طرف رسیدم. از دور ماشینی میآمد. دست تکان دادم و ماشین که راننده اش بلوچ بود
و آهنگی را به زبان اردو گوش میداد ایستاد گفتم که من را به هو تلی هزارگی برساند. در هو تل چونکه
همه هزارگی بودند یکباره نفسی راحت کشیده و خود را نجات یافته دیدم. برایم دوغی سرد به همراه نان و
غیره آوردند که تا امروز مزه ی آن زیر زبانم است چرا که بعد از 2 روز که به اندازه 2 سال طولانی
وسخت بود تازه متوجه شده بودم که گرسنه ام وباید غذا بخورم . بعد از غذا به خانواده زنگ زدم و متوجه
شدم که آنها هم در این مدت حال بهتری از من نداشته اند. از پولی که پنهان کرده بودم پول غذا و غیره را
حساب کردم و بلیط اتوبوس به مقصد کویته خریدم. در طول شب در ماشین به گونه ای خوابم برده بود که
تا صبح یک دفعه هم بیدار نشدم و وقتی بیدار شدم که به مقصد رسیده بودیم .
وقایع اتفاق افتاده باعث شد که با وضعیت روحی و روانی خراب در کنکور شر کت کنم و
نتوانم که به نتیجه دلخواه برسم. این ماجرایی بود که برای شخص خودم اتفاق افتاده است ولی
فراموش نکنیم که این تنها ذره ای کوچک ازحوادث نا گواری است که روزانه برای مهاجرین
افغانی که به علت شرایط غیر قابل تحمل و دشوارافغانستان به ایران می آیند اتفاق می افتد.
دیدگاه خودرا بنویسید